صدقه آنلاین

الصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ وَ أَعْمَالُ الْعِبَادِ فِي عَاجِلِهِمْ نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ فِي آجَالِهِمْ

صدقه دادن دارویی ثمربخش است، و كردار بندگان در دنیا، فردا در پیش روی آنان جلوه‌گر است.

حکمت هفتم از نهج البلاغه امیرالمومنین علیه السلام

حرف هایی برای پدرم

آن وقت دیگر حس تنها بودن ندارم، انگار به خدا نزدیک ترم، حس خیلی خوبی دارم. درست مثل وقتی که با پدرم حرف می زدم ....

عاشورا، که همراه مادرم به حسینیه محل رفته بودیم، آقای روحانی می گفت: پدر امت اسلامی، امام حی زمانه .... از مادرم که پرسیدم، گفت: یعنی همان امام زمان، حضرت مهدی (عج).

پس شاید آن کسی که به حرف هایم گوش می دهد، دلم را آرام می کند، من را به یاد پدرم می اندازد خودش باشد، یعنی می شود؟

سلام آقا، سلامت باشید، ما خوبیم، ملالی نیست جز دوری شما ....

ولی هی چه فکر می کنم می بینم که دور نیست. نزدیک است، همیشه، همیشه هست.

یک شب، که دلم به یاد پدرم افتاده بود، صدایش زدم. گفتم آقا، چرا همه چیز اینگونه شد. من هم مثل همه بودم، غم نداشتم، اصلا معنی غم را نمی فهمیدم، اما همه چیز یک شبه عوض شد، یک ساعته، در یک چشم به هم زدن، در یک لحظه، من و مادرم تنها ماندیم ....

همه نگاه ها به ما یک جور دیگر شد، در چشم های مادرم، جدای از دوری عکس بابا، یک دنیا ترس آمد. دیگر هروقت هرکس من را می دید دستی به سرم می کشید و ....

خیلی سخت بود. دیگر ظرف غذای پدرم سر سفره نباشد.

یادم می آید هروقت پدر خانه می آمد، چند پاکت میوه و چیزهای خوب دستش بود.

چند روز پیش که مادرم در خانه را باز کرد، یک پاکت جلوی در بود. انگار کسی آرام آن را آنجا گذاشته بود و رفته بود. آقا مادرم خیلی حالش بد شد. کنار در نشست و گریه کرد، نمی دانم چرا.

آقا، بعد از رفتن پدر، مادرم خیلی زود مریض می شود .... پیشانیش پر از چین و چروک شده. سر نمازهایش خیلی گریه می کند، وقتی گریه می کند خیلی می ترسم. اگر او هم پیشم نباشد؟ .... خدایا من باید چه کار کنم؟

آقا جان، یک روزی که همه سوال هایم را یکی یکی از مامان می پرسیدم، باز هم خسته شد و گریه کرد.

وقتی از او پرسیدم که اگر بزرگ شدم، عروس شدم، بی بابا .... مگر می شود؟

گریه کرد و گفت: دخترم، تو پیش خدا عزیزی، حتما آن روز خدا به ما کمک می کند.

آقا یعنی خدا کسی را می فرستد؟ یعنی می شود خدا، پدرم را بفرستند؟ آقا جان اگر نشد پدرم بیاید می شود شما، یک کم، اصلا یک جوری که فقط من و مادرم ببینیم .... به ما سر بزنید ....؟

آن شب تا صبح همه حرف هایم را به آقا زدم. صبح که از خواب بیدار شدم مثل روزهای دیگر نبود. چیزی توی دلم روشن بود .... آرام بود .... مادرم هم خوب بود، مادرم راست می گفت: او می شنود، بهتر از همه .... از این به بعد شب ها همه حرفهایم .... آرام به او می گویم. می دانم اگر لازم باشد .... کمکمان می کند .... دیگر نگران نیستم .... شاید هم .... شاید هم تا آن زمان ... زمان عروسی خودش بیاید .... اگر لازم باشد .... اگر وقتش باشد .... خدا کند .... تا آن روز شاید هم زودتر .... شاید تنها .... شاید با همه .... شاید پدر .... خدا کند بیاید.

سیده فاطمه

چهارمحال و بختیاری - فارسان

2 ارسال نظر

  • Chung
    دوشنبه, 12 بهمن 1394 13:46

  • phuong
    جمعه, 08 آبان 1394 19:24

نظر دادن